وزي مردي خواب عجيبي ديد.

 ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آنها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديدکه

سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آنها را داخل

جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد: شما چکار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي

کرد، گفت: اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم.

 مرد کمي جلوتر رفت. باز تعدادي از فرشتگـــان را ديد که کاغذهـايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط

پيک هايي به زمين مي فرستند.

 مرد پرسيد: شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اينجا بخش ارسال است، ما الطاف و

رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم.

 مرد کمي جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟

 فرشته جواب داد:

 

 

 

برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید




 در يک غروب جمعه پيرمردي مو سفيدی در حالي که دختر جوان و زيبارويي بازو به

بازويش او را همراهي مي کرد وارد يک جواهر فروشي شد و به جواهرفروش گفت:


"براي دوست دخترم يک انگشتر مخصوص مي خواهم."

 مرد جواهرفروش به اطرافش نگاهي انداخت و انگشتر فوق العاده ايي که ارزش آن

چهل هزار دلار بود را به پيرمرد و دختر جوان نشان داد. چشمان دختر جوان برقي

زد و تمام بدنش از شدت هيجان به لرزه افتاد.

پيرمرد در حال ديدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت: خوب ما اين رو برمي داريم.

جواهرفروش با احترام پرسيد که پول اون رو چطور پرداخت مي کنيد؟

پيرمرد گفت با چک ، ولي خوب ، من مي دونم که شما بايد مطمئن بشيد

که حساب من خوب هست؟ بنابراين من اين چک رو الان مي نويسم و شما مي تونيد

روز دوشنبه که بانکها باز مي شه به بانک من تلفن بزنيد و تاييد اون رو بگيريد

و بعد از آن من در بعد از ظهر دوشنبه اين انگشتر را از شما مي گيرم.

 

 

 

برای خوندن بقیه داستان بر روی ادامه مطالب کلیک کنید

 



ادامه مطلب
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 75 صفحه بعد